جزخون دل زنقد سلامت به دست نیست
خط امان شیشه به غیر از شکست نیست
آرام عاشق آینه پردازی فناست
مانند شعله ای که زپا تا نشست نیست
خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است
لیک آنقدر رمی که کس از خویش رست نیست
بنیاد عجز ریختهٔ رنگ سرکشی ست
در طره ای که تاب ندارد شکست نیست
ماییم و سرنگونی ازپا فتادگی
در وادیی که نقش قدم نیز پست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودی ست
ازهوش بهره نیست کسی راکه مست نیست
دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند
قلاب ماهیان توموج است شست نیست
دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست
ویرانه کشوری که به این بند و بست نیست
عالم فریب دیدهٔ عاشق نمی شود
آیینهٔ خیال تو صورت پرست نیست
آسودگی چگونه شود فرش عافیت
پای مراکه آبله هم زیردست نیست
بیدل بساط وهم به خود چیده ام چو صبح
ورنه زجنس هستی من هرچه هست نیست